تنها قلب عاشق است که میتواند قلب هستی را دریابد.ذهن کوته اندیش است و ظاهر بین و از فراز و فرود چیزی نمیداند.سبک سر است و سطحی نگر و از حقیقت چیزی پیش رویت نمی گذارد.برای چنین دریافتی دل است که باید به میدان آید و عشق چیزی نیست جز نجوای همین دل.

بگذار دلت ترانه سر دهد.حتی اگر ذهنت آن را سرزنش می کند.دهن با اعتراض خواهد گفت<کارت غیر منطقی است> اما باز هم اهمیتی به آن نده.هنگامی که شرایط ایجاب می کند اندوهگین باشی و دلت آواز سر می دهد٬ ذهنت خواهد گفت <این درست نیست٬ تو باید غمگین باشی>بگذار قلبت به خواندن و رقصیدن و شادمانی ادامه دهد.سگهای ذهنت را خواهی دید که پارس می کنند و می گویند < این عقلانی نیست غیر منطقی است و دور از اخلاق> و عشقی را که سراپای وجودت را در بر گرفته تحقیر میکنند و نغمه درونت را نکوهش٬ و به هر دری می زنند تا تو را از قلبت دور کنند زیرا قدرت و سلطه ی ذهنت به خطر افتاده است انا باز هم گوشت به هیچ یک بده کار نباشد٬ بگذار دلت بخواند٬ برقصد و شادمانی کند.

روزی فرا خواهد رسید که سگها را فرسنگها دور از خود میبینی در حالی که خاموشند و دیگر پارس نمی کنند.روزی که این اتفاق بیفتد روز مبارکی خواهد بود.روزی که بارش باران گل را بر سرت احساس خواهی کرد و غرق در لذت هستی خواهی شد.روزی که به کل خواهی پیوست و عشق بینایت میکند.

 

زندگی هدیه ایست الهی

سلام دوست عزیز

زندگی هدیه ای الهی است٬ اما همه ی ما آن را از یاد برده ایم.

نه تنها هیچ یک شکر گزار آن نیستیم بلکه دائمآ در حال شکوه و شکایت از آنیم.آنچنان غافلیم که قدر چنین هدیه با ارزش٬ بی نظیر و نابی را نمی دانیم و آن را حق مسلم خود فرض می کنیم در حالیکه این تصور٬ توهمی بیش نیست و ما شایستگی و لیاقت آن را نداریم.

در اختیار داشتن چنین نعمتی نه به خاطر لیاقت ما بلکه به دلیل عدم خودداری خداوند در برابر خواسته ی عطای آن به مخلوقاتش بوده است.او سرشار از زندگی است و به دنبال راهی برای مصرف آن از همین رو آن را همچون بارانی بر سر مخلوقاتش می بارد.برای او فرقی ندارد که ما چه کسی هستیم٬ شایسته یا ناشایست٬ پاک یا ناپاک٬او به عطایش ادامه می دهد.طبیعت ذاتش اینگونه است او می بخشد .زیرا در غیر این صورت فراوانیش همچون باری بر دوشش سنگینی خواهد کرد.او مانند ابری بارور است که باید ببارد برسنگ ٬ صخره و بر هر جای دیگری که ممکن باشد.رسیدن به چنین باوری٬ رسیدن به ایمان است.

این ادراک تغییری شگرف در آگاهی تو بوجود می آورد و از آن پس دیگر شکوه نمی کنی و تنها به شکرگزاری می پردازی٬ شکرگزاری که سراسر عبادت است.

نور خدا

                

پس جوینده به فضای میان دو ابرو خیره شد...همه چیز تاریک بود آنگاه نوری فرا رسیدنور بیشتر و بیشتر شد آنگاه دریافت که نور از درون خودش می آید در دوایری متحد المرکز گسترده و گسترده تر می شد تا شعاعش به دورترین سرحدات کائنات می رسید.

تصویر استاد سخن آغاز کرد

من نورم.نوری که ار تو تابیدن گرفت نوری که جهان را انباشته.همه چیزها همه وجودها و همه کیهان ها از من می رویند.

درون کالبد هستی من نه زمانی است نه مکانی.من جاودانه ام خرگز زمانی نبوده که من نباشم بهمچنین در کل مکانها هرگز چیزی نبوده که من آن نباشم...واکنون نیز پاره ای از آنمکیهانهای بی کران کالبد من٬ عنصر هستی خون من٬ جهانها استخوانهای من و خورشیدها قلبهای من است.آن هنگام که همچون طفلی از رحم مادر هستی من سر بر آوردی آمدی تا عشق را به تجلی رسانی.زیرا عشق هستی و حیات من است.بی عشق نه تو و نه من میتوانیم خستی داشته باشیم.بی عشق مطلقآ هیچ چیز نمی بود میتوانی تصور کنی خلإ مطلق را که سراسر فضایی خالی از حیات باشد؟

مرد با ریسمان عشق من است که به زن پیوند محبت یافته٬ همانگونه که فرزند به مادرش و این چرخه در اوج کمال است چون همه چیز را عشق به هم بسته.عشق همه چیز است و جز آن هیچ نیست.من عشقم و عشق خویشتن من است.عشق حیات است و حیات٬ عشق.به من عشق بورز و زندگی کن لکن اگر نفرت پیشه کنی٬ مرگ بر تو باد چون مرگی استوارتر از مرگ با نفرت نیست.

تو باید مرا آرزو کنی و بیش از هر چیز دیگری به من عشق بورزی.مرا بیشتر از روح خود دوست بدار.

عشق تنها چیزی است که من می توانم به تو عطا کنم و تمام آنچه برای عرضه کردن دارم٬ عشق است.از درون کالبد من حیات سرچشمه می گیرد چون من عاشق حیاتم.به من عشق ورزیدن یعنی آزاد بودن.زیرا آنکس که به من عشق بورزد تمامی حکمتی که از آن من است به او ارزانی خواهد شد.

من آنم که تو به عنوان پروردگار می شناسی.من نورروحم.موسیقی مراتب هستی ام.من آنم که هستم.نور جهانها! من خدایم عشق زنده و جاودان.